اينک با تفصيل بيشتري به ديدگاههاي متفکران اسلامي در مسئلهي گسترهي شريعت ميپردازيم:
1. فلاسفهي اسلامي
1-1. فارابي (339-258 ه ق): وي که از فلاسفهي بزرگ اسلامي و
معروف به معلم ثاني است، با تلفيق فلسفه و دين و حقيقت و واحد دانستن حقيقت
ديني و حقيقت فلسفي، اختلاف دين و فلسفه را صوري دانست. وي براي ائتلاف
فلسفه و دين، در فلسفهي مشايي تجديد نظر کرد و آن را به کسوت افلاطوني
درآورد، تا با مباني اسلامي همسازتر گردد. فارابي با اين روش توانست قلمرو
دين را در حوزهي وسيعي از نيازهاي دنيوي توسعه دهد و پيدايش مدينهي
فاضله را به دين نسبت دهد. [1] وي به گونهاي مدينهي فاضله را تعريف
ميکند که رييس آن بايد فقه و حکمت بداند و با عقل فعال يا جبرييل، براي
دريافت وحي ارتباط برقرار کند. [2]
2-1. ابن سينا (428- 370 ه ق): وي نيز با تمسک به فلسفهي مشايي و
تبيين مراتب چهارگانهي عقل نظري، به ارتباط عقل مستفاد (نبي) با عقل فعال
(جبرييل)، بصيرت نبوي را تبيين ميکند و قلمرو دين را در عرصهي عبادات،
معاملات و سياسات ميپذيرد؛ البته غايت اصلي دين را تحقق نظام اجتماعي و
سياسي ميداند و با توجه به اجتماعي بودن انسان و نياز او به مشارکت
اجتماعي و حاجتمندي اجتماع به سنت و قانون، وجود قانونگذار عادل را ضروري
شمرده، سپس از طريق عنايت و حکمت الهي به ضرورت وجود قانونگذار نبوي فتوا
ميدهد. وي فلسفهي عبادات و اخلاقيات و معاملات در شريعت را نيز حفظ نظام
اجتماعي و سياسي ميداند؛ زيرا انسانها با اعمال و رفتار عبادي بهتر
ميتوانند حافظ نظام اجتماعي خود باشند. [3]
3-1. ابن رشد اندلسي (595- 520 ه ق): وي فيلسوف معروف مشايي و
موسس مکتب ابن رشديان در اروپاي قرون وسطاست که نسبت عموم و خصوص مطلق ميان
حکيم و نبي برقرار کرده است؛ به اين بيان که، هر پيامبري حکيم است، ولي
همهي حکيمان