يقين نيست . چون يقين باطن عبادت است , به عبادت متصل است . بدون عبادت
انسان نمى تواند يقين پيدا كند . ممكن است كسى عالم بشود اما به سر عبادت
نرسد , يك عبادت صورى داشته باشد , او اهل يقين نيست , او اگر هنگام گناه يا
امتحان رسيد دستش مى لرزد , احيانا ممكن است از آيات الهى بيرون بيايد مثل
بلعم باعور [8] كه از پوست در آمد :
و اتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا فانسلخ [9] منها فاتبعه الشيطان
[10] . فرمود ما آيات و انوار را به او داديم و اين لباس نورانى را در بر
او كرديم اما او عملا از اين لباس در آمد . گاهى خداوند به انسان لباس بزرگى
مى پوشاند ولى او عملا اين لباس را مى كند . برهنه مى شود و وقتى برهنه شد شيطان
او را دنبال مى كند .
پس اگر خواستيم ببينيم عبادات ما مغزى دارد يا نه , ببينيم به يقين رسيده
ايم يا نه , چون يقين را خداى سبحان فائده عبادت مى داند و اين يقين محبت
مى آورد . انسان تا به چيزى معرفت پيدا نكند محبت پيدا نمى كند و انسان به
مقدار محبتش مى ارزد و با محبوبش محشور مى شود . اگر يك وقت انسان خواست
دوست على و اولاد على عليهم السلام بشود كه ذخيره اى بالاتر از مسئله تولى و تبرى
نيست [11] . يعنى بايد بعد از معرفت خدا آنها را
آيه 175 سوره اعراف در مورد بلعم باعورا نازل شده است . فى المجمع عن الباقر
عليه السلام :
الاصل فيه بلعم ثم ضرب الله مثلا لكل موثر هواه على هدى الله من اهل القبله .
[9]انسلاخ يعنى از پوست در آوردن . سلاخ به قصابى گويند كه پوست گوسفندان را
مى كند .
[11]يكى از سادات و علماء قم وضع مزاجى شان طورى شد كه خون به مغزش نمى رسيد
. بعد از يك مدتى درمان و معالجه وقتى به عيادتش رفتيم , گفت وضعم طورى شده
بود كه بچه ها را نمى شناختم . حتى فرزندانم را هم نمى شناختم . اينها همه از
ياد من رفته بودند , ولى زيارت عاشوراء فراموشم نشده بود . اين نشانه آن محبت
است كه يك حادثه اى كه پيش مى آيد به علل و عوامل مادى آسيب مى رساند اما به
آن پيوند معنوى آسيب نمى رساند . ايشان مى گفتند بچه ها من را به تهران بردند و
برگرداندند اما هيچكدام از آنها را نمى شناختم ولى زيارت عاشورا فراموشم نشد
. اين علاقه به حسين بن على سلام الله عليه محصول آن معرفت است .