شيخ ابوعلي بن عثمان الجلا گويد : به شام بودم . بر سر خاک بلال
موذن رضي الله عنه خفته بود م. در خواب خود را در مکه ديدم که پيغامبر عليه
السلام از باب بني شيبه درآمدي و پيري در بر گرفته . چنانکه اطفال را در
بر گيرند . به شفقتي تمام من پيش او دويدم و بر پايش بوسه دادم و در تعجب
آن بودم که اين پير کيست . پيغمبر به حکم معجزه اي بر باطن من مشرف شد و
گفت : اين امام اهل ديار توست . ابوحنيفه رحمةالله عليه .
نقل است که نوفل بن حيان گفت : چون ابوحنيفه وفات کرد قيامت به خواب
ديدم که جمله خلايق در حساب گاه ايستاده اند و پيغمبر را ديدم عليه السلام
بر لب حوض ايستاده و بر جانب او از راست و چپ مشايخ ديدم ايستاده و پيري
ديدم نيکوروي و سر و روي سفيد . روي به روي پيغمبر نهاده و امام ابوحنيفه
را ديدم در برابر پيغامبر ايستاده . سلام کردم . گفتم : مرا آب ده .
گفت : تا پيغمبر اجازه دهد .
پس پيغامبر فرمود که او را آب ده.
جامي آب به من داد. من وا صحاب از آن جام آب خورديم که هيچ کم نشد . با ابوحنيفه گفتم : بر راست پيغمبر آن پير کيست ؟
گفت :ابراهيم خليل ، و بر چپ ابوبکر صديق .
همچنين پرسيدم و به انگشت عقد مي گرفتم ، تا هفده کس پرسيدم ، چون بيدار شدم هفده عقد گرفته بودم .
يحيي معاد رازي گفت : پيغمبر را عليه السلام به خواب ديدم . گفتم :
اين اطلبک قال عند علم ابي حنيفه . و مناقب او بسيار است و محامد او بي
شمار و پوشيده نيست ، بر اين ختم کرديم .