سفيان گفت : اين پاسبان دين من بود ودين خود را به دين توانستم
داشتکه ابليس به دين بر من دست نبرد ، که اگر گفتي امروز چه خوري و چه پوشي
؟ گفتمي :اينک زر ! وا گر گفتي : کفن نداري! گفتمي اينک زر! و وسواس او را
از خود دفع کردمي ، هرچند مرا بدين حاجت نبود.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسليم کرد . و گويند وارثي بود او را ، در
بخارا ، بمرد . علماي بخارا آن مار را نگاه داشتند . سفيان را خبر شد .
عزم بخارا کرد . اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در
بخارا بردند ، و سفيان هزده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه مي
داشت ، تا از کسي چيزي نبايد خواست ، تا يقين شد که وفات خواهد کردبه صدقه
داد . و آن شب که وفات کرد آوازي شنيدند که مات الورع مات الورع . پس او را
به خواب ديدند . گفتند : چون صبر کردي با وحشت و تاريکي گور؟
گفت : گور من مرغزاري است از مرغزارهاي بهشت .
ديگري به خواب ديد . گفت : خداي با تو چه کرد ؟
گفت : يک قدم بر صراط نهادم ، و ديگر در بهشت .
ديگري به خواب ديد که در بهشت از درختي به درختي مي پريد . پرسيد اين به چه يافتي؟
گفت : به ورع .
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خداي . روزي در بازار مرغکي
ديد در قفس که فرياد مي کرد و مي تپيد . او را بخريد و آزاد کرد . مپرست
گفت :" اگر ي هر شب به خانه سفيان آمدي . سفيان همه شب نماز کردي و آن مرغک
نظاره مي کرد ي ، و گاه گاه بر وي مي نشستي . چون سفيان را به خاک بردند ،
آن مرغک خود را بر جنازه او مي زد و فرياد مي کرد و خلق به هاي هاي مي
گريستند . چون شيخ را دفن کردن ، مرغک خود را بر خاک مي زد تا از گور آواز
آمد که حق تعالي سفيان را به شفقتي که بر خلق داشت بيامرزيده ، و آن مرغک
نيز بمرد ، و به سفيان رسيد . رحمةالله عليه.