نام کتاب : لوطی و آتش نویسنده : مخدومي، رحيم جلد : 1 صفحه : 123
نيز همراهش بود. او بدون مقدمه رو
کرد به حسن.
ـ برادر
باقري! حاج همت پشت خطه. ميگه يه مسئلهاي هست که فقط به خود حسن آقا بايد بگم.
گفت خيلي فوريه!
حسن نگاهي به دکتر انداخت. سرتيپ نيز هاج و واج به آن دو نگاه ميکرد.
دکتر ديگر نگران اطلاعات نبود. حالا تنها نگرانياش سلامتي سرتيپ بود.
حسن گوشي را از بيسيمچي گرفت. دکتر احساس کرد بدنش داغ شده است. نميدانست
در اين موقعيت چه اقدامي بايد انجام دهد. خودش را در دست تقدير رها کرد و چشم دوخت
به سرتيپ تا عکسالعملش را ببيند. سرتيپ هم گويا منتظر اتفاق جديدي بود.
حاج همت مدام از پشت بيسيم حسن را صدا ميزد و منتظر پاسخ او بود. حسن
بيسيم را از بيسيمچي گرفت و در حالي که با لبخند از سرتيپ خداحافظي ميکرد، از
سنگر خارج شد.
دکتر و سرتيپ نفس حبسشدهشان را بيرون دادند.
وقتي صداي خفيف حسن از بيرون سنگر شنيده شد، سرتيپ احساس رعشه کرد. او
با دلهره و نگراني گوشهاي سرخ شدهاش را تيز کرد تا صداي ژنرال را به خوبي بشنود.
بعد رو کرد به بيسيمچي و دکتر و هيجانزده پرسيد: «شما هم ميشنوين يا فقط من
خيالاتي شدم؟»
پايان
مهر
82
نام کتاب : لوطی و آتش نویسنده : مخدومي، رحيم جلد : 1 صفحه : 123