داستان پنجم
صداي ژنرال
فرمانده قرارگاه پشت بيسيم گفت: «آقا محسن! يه خبر تنوري!»
صداي محسن از بيسيم شنيده شد.
ـ خوش خبر باشي حسن آقا. خمير ما هم آماده است، زود باش بگو.
فرمانده قرارگاه گفت: «محسن جان! محمد رشيد صديق رو اسير کرديم!»
محسن که حسابي هيجانزده شده بود، داد زد: «جان من؟!»
حسن خنديد و گفت: «به جان خودم.»
محسن براي اطمينان بيشتر پرسيد: «ببينم دلاور، منظورت همون فرمانده تيپ بيست و چهار مکانيزه است ديگه؟»
حسن گفت: «پس ميخواستي کي باشه؟ خبر اسارت مسؤول دسته و گروهان که گفتن نداره. حالا اگر ميخواهي خميرو بچسبوني، يالّا معطلش نکن.»
محسن پرسيد: «بازجوييش کردي؟»
حسن گفت: «نه هنوز.»