نام کتاب : سلفى گرى در آيينه تاريخ نویسنده : سبحانى، شیخ جعفر جلد : 1 صفحه : 100
سرانجام، هارون الرشيد تصميم گرفت جعفر را از ميان بردارد. به مأمورى گفت: برو و سر جعفر را براى من بياور. مأمور مى گويد نزد جعفر آمدم و جريان را به او گفتم. گفت: مبادا اين كار را بكنى. او اين سخن را در حال مستى گفته و چون هشيار شود تو را مجازات خواهد كرد. مأمور مى گويد من نزد هارون برگشتم. هارون ديد دست من خالى است. با چوبى به من زد و افزود: اگر سر او را نياورى تو را مى كشم. من به ناچار سراغ جعفر رفتم و او را كشتم و سرش را براى او آوردم. آن گاه تمام املاك جعفر و بستگان او مصادره شد. صبحگاهان جنازه جعفر را به بغداد بردند. هارون دستور داد سر او را بر پل نصب كنند و بدنش را دو نيمه كنند و هر نيمه اى را بر پلى آويزان كنند.[1]
اين رفتار وى با نزديكان و خدمتگزاران خود بود. از اين بايد فهميد كه با دشمنان و مخالفان چگونه رفتار كرده است؟
قتل ابراهيم بن عثمان بن نهيك
مى گويند ابراهيم از قتل جعفر بن يحيى و گروهى از برامكه بسيار ناراحت و گريان بود. هرگاه مست مى شد، شمشير خود را به دست مى گرفت و همراه با كنيزان شعار مى دادند: وا جعفراه! و اسيداه! به خدا قاتل تو را مى كشيم و انتقام خون تو را مى گيريم.
[1] الكامل فى التاريخ، ج 6، حوادث سال 187، ص 175 تا 178 .
نام کتاب : سلفى گرى در آيينه تاريخ نویسنده : سبحانى، شیخ جعفر جلد : 1 صفحه : 100