هر گونه مدركى كه نشان دهد او قاتل است همه را از ميان برده است.
اما باز در بازپرسى به دام مىافتد، از او مىپرسند:
- تو قاتلى؟
- نه من به كلى از اين جريان بىخبرم!
- با فلان كس آشنائى يا خصومتى داشتهاى؟
- نه، اصلًا او را نمىشناسم!
در طى اين سئوالها و جوابها او همچنان همه چيز را انكار ميكند، و همه قرائن را مخفى ساخته تا راز او فاش نشود، ناگهان از او مىپرسند:
- در فلان ساعت كه مىگويند اين حادثه واقع شده شما كجا بودهايد؟
- در سر كار بودهام.
- آيا از دوستان همكار شما سؤال كنيم گفته تو را تصديق مىكنند؟
- نمىدانم ... اينجا در توجيه ادعاى خود فرو ميماند.
- بسيار خوب دو نفر شاهد مىگويند تو با او مدتى پيش، خصومت داشتهاى.
- دروغ مىگويند!
- چرا اينها بر ضد تو دروغ مىگويند مگر اينها با تو خصومتى دارند، بر سر چه موضوعى خصومت دارند.
- در اينجا باز از توضيح اين مطلب كه چرا اين افراد درباره وضع گذشته او گواهى دادهاند فرو ميماند.
- بسيار خوب مىگويند اين مقتول آدم خوبى بوده.
- اتفاقاً او آدم بدى بوده است!