responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستان ياران نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر    جلد : 1  صفحه : 337

مجروح كردند، خون تمام سر و صورتش را فرا گرفت، امّا باز هم قوم خود را نفرين نكرد، بلكه براى هدايتشان دعا كرد:

«اللهم اغفر لقومى فانهم لا يعلمون‌

؛ خدايا! قوم مرا هدايت كن، زيرا آنها جاهلند». [1]

مأموريّت شمعون الصّفا

هنگامى كه خبر دستگيرى و زندانى شدن رسولان عيساى مسيح عليه السلام به آن حضرت رسيد، رئيس حواريّون، شمعون الصّفا، را مأمور كرد تا جهت تبليغ آيين عيسوى به انطاكيه برود، و در ضمن براى نجات آن دو نفر چاره‌اى بينديشد.

شمعون بدون سروصدا وارد انطاكيه شد، و شروع به كار كرد. كم كم به مقرّبان پادشاه نزديك شد و با آنان طرح دوستى و رفاقت ريخت. به گونه‌اى خوب عمل كرد و خوشرفتارى نمود كه پادشاه با شنيدن اوصاف و اخلاق حميده‌اش خواهان ديدارش شد. پادشاه كه پس از ملاقات با شمعون او را شخصى حكيم و دانشمند يافت، به او گفت: «دوست دارم با ما باشى» شمعون كه انسان باهوشى بود و زمان فعلى را مناسب طرح مأموريت اصلى خود نمى‌ديد و در كار خود عجله نمى‌كرد، پيشنهاد شاه را پذيرفت و جزء مقرّبان و نزديكان او شد، و هرچه مى‌گذشت علاقه و ارادت پادشاه به شمعون زيادتر مى‌شد. يك روز شمعون خطاب به پادشاه گفت: «شنيده‌ام دو زندانى غريبه دارى؟» پادشاه گفت: «آرى» شمعون گفت: «آنها كيستند و جرمشان چيست»؟ گفت: «آنها مردم را دعوت به توحيد و يگانه پرستى و دست كشيدن از بت پرستى مى‌كردند، لذا آنها را تازيانه زده و زندانى كردم!» شمعون گفت: «آيا سخنان آنها را شنيده‌اى؟» گفت: «نه، وقتى كه ادّعايشان را شنيدم از فرط عصبانيّت آنها را زندانى كردم». شمعون‌


[1]. بحار الانوار، ج 98، ص 167؛ منتهى الآمال، ج 1، ص 127.

نام کتاب : داستان ياران نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر    جلد : 1  صفحه : 337
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست