هنگامى كه خبر دستگيرى و زندانى شدن رسولان عيساى مسيح عليه السلام به آن حضرت
رسيد، رئيس حواريّون، شمعون الصّفا، را مأمور كرد تا جهت تبليغ آيين عيسوى به
انطاكيه برود، و در ضمن براى نجات آن دو نفر چارهاى بينديشد.
شمعون بدون سروصدا وارد انطاكيه شد، و شروع به كار كرد. كم كم به مقرّبان
پادشاه نزديك شد و با آنان طرح دوستى و رفاقت ريخت. به گونهاى خوب عمل كرد و
خوشرفتارى نمود كه پادشاه با شنيدن اوصاف و اخلاق حميدهاش خواهان ديدارش شد.
پادشاه كه پس از ملاقات با شمعون او را شخصى حكيم و دانشمند يافت، به او گفت:
«دوست دارم با ما باشى» شمعون كه انسان باهوشى بود و زمان فعلى را مناسب طرح
مأموريت اصلى خود نمىديد و در كار خود عجله نمىكرد، پيشنهاد شاه را پذيرفت و جزء
مقرّبان و نزديكان او شد، و هرچه مىگذشت علاقه و ارادت پادشاه به شمعون زيادتر
مىشد. يك روز شمعون خطاب به پادشاه گفت: «شنيدهام دو زندانى غريبه دارى؟» پادشاه
گفت: «آرى» شمعون گفت: «آنها كيستند و جرمشان چيست»؟ گفت: «آنها مردم را دعوت به توحيد
و يگانه پرستى و دست كشيدن از بت پرستى مىكردند، لذا آنها را تازيانه زده و
زندانى كردم!» شمعون گفت: «آيا سخنان آنها را شنيدهاى؟» گفت: «نه، وقتى كه
ادّعايشان را شنيدم از فرط عصبانيّت آنها را زندانى كردم». شمعون
[1]. بحار الانوار، ج 98، ص 167؛
منتهى الآمال، ج 1، ص 127.