ادراك حق مىشود، و ثالثاً روح آدمى به حسب طبيعت نخستينش داراى صفا و جلايى
است كه حقيقت را چنانكه هست درك مىكند و ميان حق و باطل جدايى مىافكند و تقوا را
از فجور و بىتقوايى تشخيص مىدهد، همانگونه كه در آيه 7 و 8 سوره شمس آمده: «وَنَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ
تَقْواها؛ سوگند به روح آدمى و آن كس كه آن را آفريد، و
سپس فجور و تقوايش را به آن الهام كرده است». [1]
بعضى ديگر از مفسّران تحليل ديگرى در اين زمينه دارند كه خلاصهاش اين است:
«هنگامى كه انسان اعمالى را تكرار
مىكند تدريجاً حالت ملكه نفسانى پيدا مىكند، مانند خواندن و نوشتن كه در آغاز
انسان با زحمت زياد آن را انجام مىدهد ولى بعد از تكرار و ممارست چنان بر اين كار
مسلّط مىشود كه بدون احتياج به فكر و مطالعه آن را انجام مىدهد.
در مورد گناهان نيز چنين است هنگامى كه انسان كراراً مرتكب معاصى شود در قلبش
ملكه گناه حاصل مىگردد، و مىدانيم حقيقت گناه چيزى جز اين نيست كه انسان را به
غير خدا مشغول مىكند، و توجه به غير خدا ظلمت است، هنگامى كه اين ظلمتها يكى بعد
از ديگرى بر قلب چيره شد صفاى اوّلى را از آن مىگيرد، و اين ظلمتها سلسله مراتب
دارد، در مرحله اوّل «رَيْن» يا زنگار است و در مرحله ديگرى «طَبْع» (مهر نهادن)
است و در مرحله بالاتر «قفلها»!
***
قسمت دوّم از آيات ناظر به وضع منافقان است كه به دروغ دعوى ايمان مىكردند اما
هنگامى كه آيات جهاد نازل مىشد اين بيمار دلان حالتى شبيه كسى كه در آستانه مرگ
قرار گرفته و نزديك است قبض روحش شود پيدا مىكردند، قرآن به آنها مىگويد: اگر
شما به مخالفت خود ادامه دهيد و از فرمان خدا و عمل به كتاب او روى برگردانيد،
انتظارى جز اين نخواهد بود كه در زمين فساد كنيد، و حتى بر خويشاوندان خويش رحم
ننماييد، بعد مىافزايد: