و اختيار خود، به انسان ديگرى نيز حق حاكميت و حكومت بر خود را بدهد. دموكراسى چيزى غير از اين نيست كه انسان حاكميت غير را نمىپذيرد مگر اين كه خود به آن غير حق حاكميت و دخالت در سرنوشت خود را داده باشد.
7. ديدگاه اسلام و دموكراسى درباره «حق حاكميت»
تفاوت عمده نگرش اسلامى با دموكراسى در همين نقطه است كه حق حاكميت اصالتاً از آنِ كيست. دموكراسى مىگويد از آنِ خود انسان است و اسلام مىگويد از آن خدا است. دموكراسى مىگويد هيچ كس حتى خدا حق حاكميت و تعيين تكليف براى انسانها را ندارد تا چه رسد به پيامبر و امام معصوم و ولىّ فقيه. فقط آنگاه كسى غير از خود انسان حق حاكميت بر او را پيدا مىكند كه انسان خود به او اين حق را بدهد. اگر انسان به خدا حق حاكميت بر خود را داد، خدا حق حاكميت پيدا مىكند وگرنه خدا هيچ حقى در اين زمينه ندارد. اگر انسانها به پيامبر و امام رأى دادند و خودشان خواستند كه آنان برايشان تعيين تكليف كنند، پيامبر و امام حق پيدا مىكنند وگرنه حتى خود پيامبر اسلام و امام زمان هم كه باشند حق ندارند به مردم امر و نهى كنند و بىجهت خود را ولىّ و قيّم مردم بدانند. تا مردم با رأى خود به كسى اجازه حكومت ندهند هيچ كس صلاحيت حكومت و حق حاكميت بر آنها را ندارد؛ نه خدا، نه پيامبر، نه امام معصوم، نه ولىّ فقيه و نه هيچ كس ديگر.
بايد توجه داشت كه طرفداران اين نظريه و معتقدان به دموكراسى و اصالت حق حاكميت انسان بر سرنوشت خويش، منحصر به غربيان و غير مسلمانان نيستند. امروزه كم نيستند مسلمانانى (يا به تعبير بهتر به ظاهر مسلمانانى) كه در همين كشور جمهورى اسلامى ايران زندگى مىكنند و چنين اعتقادى دارند. آنان در گفتهها و نوشتههاى خود به اين مطلب تصريح مىكنند كه يگانه راه مشروعيتبخشى به حكومت و حاكمان، رأى مردم است. اگر مردم به كسى رأى دادند و از سر رضا و رغبت حاكميت او را پذيرفتند حاكميت او مشروع مىشود وگرنه غير مشروع است. از نظر آنان اين ملاك اختصاصى به ولىّ فقيه و حكومت او هم ندارد، بلكه ملاكى عام است و شامل هر حاكم و حكومتى مىشود. آنان صريحاً مىگويند اميرالمؤمنين على(عليه السلام) هم اگر حق حاكميت داشت به دليل آن بود كه مردم آمدند و با آن حضرت بيعت كردند. اگر مردم با على بيعت نكرده بودند و به اصطلاح امروز، به او رأى نداده