خدا و خداست او ربط دهند، اما از اين پس تصميم گرفتند كه انسان و خواستههاى او محور همه چيز باشد. با اين توضيح معلوم مىشود كه واقعيت و روح اومانيسم و اصالت انسان به كفر و الحاد بازمىگردد. البته انسانمدارى و شعب گوناگون آن، از تفكر فلسفى عصر نوزايى، يعنى عقلگرايى و راسيوناليسم ناشى مىشود.
در جريان اين تحول مشكلى نيز پديدار شد. انسان از يك طرف و طبق فطرت خويش، خواهان حقايق و ايدهآلهايى است كه از زمانهاى بسيار قديم آن را شناخته و به طور فطرى به دنبال آن ارزشها مىباشد. او مىخواهد حقيقت را بفهمد و حقيقتطلبى در فطرت همه انسانها نهفته است. همه انسانها زيبايىها و خوبىها را دوست دارند و براى ارزشهاى اخلاقى مانند: عدالت، انصاف، فداكارى و كمك به هم نوعان، ارزش والايى قائل هستند. از طرف ديگر، اينگونه امور محسوس و ملموس نيستند و از راه تجربه علمى اثبات نمىگردند. از اين رو طرفداران مكتب پوزيتيويسم به فكر چاره افتادند تا راه حلى براى آشتى اين دو بيابند. به دنبال همين مسأله بود كه مكاتب مختلف فلسفى در غرب به وجود آمد كه تلاش مىكردند بين اين فطريات غيرقابل انكار و آن عكسالعمل منفى در مقابل دين و متافيزيك، نوعى آشتى و سازگارى ايجاد نمايند.
6. تحليل اثباتگرايان (پوزيتيويستها) در مورد منشأ اعتقاد به خدا
پوزيتويستها مىگويند اساساً اين كه انسان به يك موجود كامل و بىنهايت به نام «خدا» معتقد شده است، به يك علت روانى بازمىگردد. انسان از يك طرف طالب خوبىها و كمالات است و از طرف ديگر نمىتواند آنگونه كه آرزو دارد، اين امور را در زندگى خويش تحقق بخشد. وقتى در پى شناخت حقيقت است، سرش به سنگ مىخورد. فرا روى او مجهولات زيادى وجود دارد كه راه حلى براى آن نمىيابد و حقيقت آنها ناگشوده مىماند. او طالب ارزشهاى اخلاقى مانند عدالت است امّا حريف خود نمىشود كه عدالت را رعايت نمايد و هر جا توان داشته، ظلم و ستم روا داشته است. از اين روى، اصل اين كه انسان به وجود خدا معتقد شده، وجود يك سرى ارزشهاى مطلوب فطرى است كه در زندگى اجتماعى انسانها يافت نمىشود و از عهده او خارج است. همه از عدالت سخن مىگويند، ولى در عمل به ستم و ظلم روى آوردهاند. همه از دستيابى به حقايق جهان و هستى دم مىزنند، اما پس از مدتى