يا ترك كارى نمىكند؛ بلكه صرفاً تكليف و امر و نهى مىكند. در مقابل، ما مىتوانيم تكليف خدا را انجام داده يا ترك نماييم و اين همان اختيار است.
بنابراين، انگيزه براى اعتبار حق و تكليف، يعنى قائل شدن «حق» براى خدا و «تكليف» براى بندگان، اين است كه زمينه حركت تكاملى اختيارى براى انسان فراهم شود. بعد از اين كه خداى متعال اين «رابطه حق و تكليف» را بين «خود و بندگان» برقرار كرد، يعنى خودش «امر كننده» و ذى حق شد و مردم «اطاعت كننده» و «من عليه الحق»، او حق دارد كه اطاعت شود و مردم كسانى هستند كه بايد اين حق را ادا كنند تا به آن كمال مطلوب و ارزش نهايى خودشان برسند. خدا همه اين كارها را از آن جهت انجام مىدهد كه اثرى از كمال خودش مىباشد.
از اين رو، خدا مىتواند براى خودش حق قايل شود و مصلحت هم در همين است؛ چون در سايه اين «رابطه حق و تكليف» زمينه تكامل انسان فراهم شده و انسان به درجهاى از كمال مىرسد كه هيچ موجودى، در بين موجوداتى كه ما مىشناسيم، به آن كمال، يعنى «مقام خليفة اللهى» نمىرسند. خلاصه آن كه، در پاسخ اين پرسش كه چرا ما اصلا در مورد خدا مىگوييم: او حق دارد، با اين كه نفعى نمىبرد، بايد گفت: خدا هيچ نفعى براى خودش نمىخواهد بلكه كمال را دوست دارد و اين، زمينه تحقق كمال است.
7. ملاك جعل حقوق از ناحيه خداوند
وقتى مىگوييم: حق خداى متعال اصلِ همه حقهاست و همه حقهاى ديگر، شاخ و برگى است كه از اين ريشه مىرويد؛ يا به تعبير ديگر، هر حقى را خدا قرار مىدهد، در اينجا اين پرسش مطرح مىشود كه آيا اين بدان معناست كه خدا بىدليل، بدون حكمت و از روى گزاف حقى را براى كسى قائل مىشود، يا كارهاى خداوند، از جمله حقوق و تكاليفى كه بر بندگانش قايل مىشود، گزاف نيست؟
اين پرسش از آن جهت مهم است كه مغالطهها يا سوء تفاهمهايى در اين زمينه وجود دارد؛ مثلا برخى تصور مىكنند كه وقتى مىگوييم: حق حاكميت و حكومت اصالتاً از آنِ خداست، معنايش آن است كه خدا هرگاه بخواهد، بدون علت به چيزى امر ميكند؛ يعنى وقتى مىگوييم: حكومت حق خداست، خيال مىكنند لازم نيست مصلحتى رعايت شود. همچنين، به دنبال آن وقتى مىگوييم: حق حاكميت و حكومت الهى به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) منتقل مىشود و