اگر عصرى را كه در آن زندگى مىكنيم، به خصوص دهه هاى اخير را، عصر بحران فرهنگى بناميم نام بدى را انتخاب نكرده ايم. در تاريخ تمدن بشر دوره هاى مختلفى ديده مىشود كه بنا به مناسبت هايى، نام گذارى هاى مختلفى شده است؛ ولى شايد در هيچ دورهاى نبوده كه در بيشتر كشورهاى دنيا يك بحران فرهنگى، كه از يك ديدگاه بحران هويت ناميده مىشود، به اين وسعت وجود داشته باشد. امروز وقتى به مسائل فرهنگى كشورهاى پيشرفته توجه مىكنيم، يك آشفتگى عجيب و سردرگمى و ابهام و نهايتاً شكاكيت فكرى شديدى را مىبينيم كه وسعت آن در طول تاريخ سابقه نداشته است. در گذشته هاى دور گروهى به نام «سوفيست» در عرصه فرهنگى يونان پيدا شدند كه چند صباحى بروز و ظهورى داشتند امّا ديرى نپاييد كه اين حركت به سردى گراييد. در قرن اول و دوم ميلادى، بار ديگر موج شك گرايى به وسيله پيرُن و بعضى طرفدارانش ايجاد شد كه آن هم چندان نپاييد. موج سوم اين حركت بعد از رنسانس پيدا شد و كم و بيش نفوذ و وسعت بيشترى نسبت به دو دوره قبل پيدا كرد ولى باز هم آن چنان فراگير نبود كه همه محافل فرهنگى و دانشگاهى دنيا را در بر بگيرد. اما در دهه هاى اخير موج جديدى از شك گرايى پيدا شده كه وسعت و شدّت آن بيش از امواج قبلى است؛ به طورى كه بايد بگوييم جز موارد استثنايى، محافل علمى و فرهنگى و دانشگاهى دنيا، همگى