وَوَصَّيْنَا الإِْنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْن وَفِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ * وَإِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَصاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفا؛[1] و انسان را درباره پدر و مادرش سفارش كرديم؛ مادرش با ناتوانى روى ناتوانى به او باردار شد. و از شير بازگرفتنش دو سال است. [آرى، به او سفارش كرديم] كه شكرگزار من و پدر و مادرت باش كه بازگشت [همه] به سوى من است. و هرگاه آن دو تلاش كنند كه تو چيزى را همتاى من قرار دهى كه تو را بدان دانشى نيست، از ايشان فرمان مبر.
دستور اسلام اين است كه در امور دنيوى با پدر و مادر خوشرفتارى كنيد، ولى مراقب باشيد تحت تأثير افكار و عقايد آنها واقع نشويد. البته خود اين امر كه انسان بر عواطف خود مسلط باشد و بداند كجا عاطفهاش را اعمال كند و كجا از اعمال آن خوددارى ورزد امر چندان سادهاى نيست و هنر مىخواهد. بسيار قدرت و اراده مىخواهد كه آدمى بتواند احساسات و عواطف خويش را كنترل كند و آن را تابع عقل و شرع قرار دهد. هنگامى كه بين دو همسر يا پدر و مادر و فرزندان رابطه قوى عاطفى برقرار باشد به طور طبيعى و ناخودآگاه بسيار محتمل است كه اين محبت و عاطفه حالت افراطى پيدا كند. البته اين افراط در شرايط عادى و طبيعى خود را نشان نمىدهد، اما هنگامى كه تزاحم و تعارضى بين آن و انجام تكليف پيش مىآيد، انسان مىبيند كه اين محبت و عاطفه مانع انجام تكليف است و او را از عمل به تكليف واجب شرعى باز مىدارد. براى مثال، طلبه است و در ايام تبليغ بايد به مسافرت برود، اما چون مىبيند همسرش تنها مىشود و اُنسشان به هم مىخورد، دلش نمىآيد خانواده را ترك كند، و از اين رو از رفتن به تبليغ منصرف مىشود. يا گاه براى تحصيل علوم دينى شرعاً بر او واجب است كه به شهرى ديگر مسافرت كند و از پدر و مادرش دور شود، اما چون پدر و مادر اجازه نمىدهند و تحمل دورى او را ندارند، قيد تحصيل علم را ـ كه فرض اين است بر او واجب است ـ مىزند. اگر واجبى بر كسى متعيّن شد، براى انجام آن رضايت پدر و مادر شرط نيست. البته از لحاظ اخلاقى انسان بايد سعى كند تا آنجا كه ممكن است رضايت آنها را جلب