اختصاص داده ميشود و يکي از اصطلاحات جديد فلسفه، مساوي با متافيزيک ميباشد. علت اينکه پوزيتويستها اينگونه مسائل را «غيرعلمي» پنداشتهاند، اين است که قابل اثبات بهوسيله تجربه حسي نيست. چنانکه قبلاً «کانت» هم عقل نظري را براي اثبات اين مسائل، کافي ندانسته بود و آنها را «ديالکتيکي» يا جدلي الطرفين ناميده بود.
نسبت بين علم و فلسفه و متافيزيک
با توجه به معاني مختلفي که براي علم و فلسفه ذکر شد، روشن ميشود که نسبت بين علم و فلسفه و متافيزيک، برحسب اصطلاحات مختلف تفاوت ميکند. اگر علم به معناي مطلق آگاهي يا مطلق قضاياي متناسب بهکار رود، اعم از فلسفه ميباشد؛ زيرا شامل قضاياي شخصي و علوم قراردادي و اعتباري هم ميشود؛ و اگر به معناي قضاياي کلي حقيقي استعمال شود، مساوي با فلسفه (بهاصطلاح قديم) خواهد بود؛ اما اگر به معناي مجموعه قضاياي تجربي بهکار رود، اخص از فلسفه به معناي قديم، و مباين با فلسفه به معناي جديد (مجموعه قضاياي غيرتجربي) است. چنانکه متافيزيک جزئي از فلسفه بهاصطلاح قديم، و مساوي با آن برحسب يکي از اصطلاحات جديد آن ميباشد.
ولي بايد دانست که مقابل قرار دادن علم و فلسفه در اصطلاح جديد، هرچند به گمان پوزيتويستها و امثال ايشان به معناي کاستن ارج مسائل فلسفي و انکار قدر و منزلت عقل و ارزش ادراکات عقلي است، اما حقيقت، غير از آن است. در مبحث شناختشناسي، روشن خواهد شد که ارزش ادراکات عقلي نهتنها کمتر از ارزش معلومات حسي و تجربي نيست، بلکه بهمراتب بيشتر از آنهاست و حتي ارزش دانشهاي تجربي در گرو ارزش ادراکات عقلي و قضاياي فلسفي ميباشد.
بنابراين اختصاص دادن واژه علم به دانشهاي تجربي، و واژه فلسفه به دانشهاي غيرتجربي، تنها بهعنوان يک اصطلاح، قابل قبول است و نبايد از تقابل اين دو اصطلاح سوءاستفاده شود و مسائل فلسفي و متافيزيکي بهعنوان مسائل ظني و پنداري وانمود