3. مجموعه قضاياي کلي که محور خاصي براي آنها لحاظ شده و هرکدام از آنها قابل صدق و انطباق بر موارد و مصاديق متعدد ميباشد، هرچند قضاياي اعتباري و قراردادي باشد، و به اين معناست که علوم غيرحقيقي و قراردادي، مانند لغت و دستور زبان هم «علم» خوانده ميشود، ولي قضاياي شخصي و خاص، مانند قضاياي فوقالذکر، «علم» بهشمار نميرود؛
4. مجموعه قضاياي کلي حقيقي (غيرقراردادي) که داراي محور خاصي باشد. اين اصطلاح، همه علوم نظري و عملي و ازجمله الهيات و مابعدالطبيعه را دربرميگيرد، ولي شامل قضاياي شخصي و اعتباري نميشود؛
5. مجموعه قضاياي حقيقي که از راه تجربه حسي، قابل اثبات باشد. اين همان اصطلاحي است که پوزيتويستها بهکار ميبرند و براساس آن، علوم و معارف غيرتجربي را «علم» نميشمارند.
منحصر کردن واژه «علم» به علوم تجربي تا آنجا که مربوط به نامگذاري و جعل اصطلاح باشد، جاي بحث و مناقشه ندارد، ولي جعل اين اصطلاح از طرف پوزيتويستها مبتني بر ديدگاه خاص ايشان است که دايره معرفت يقيني و شناخت واقعي انسان را محدود به امور حسي و تجربي ميپندارند و انديشيدن در ماوراء آنها را لغو و بيحاصل قلمداد ميکنند؛ ولي متأسفانه اين اصطلاح در سطح جهان رواج يافته، و بر طبق آن، علم در مقابل فلسفه قرار گرفته است.
ما قضاوت دربارهٔ قلمرو معرفت يقيني و رد نظريهٔ پوزيتويستي و اثبات شناخت حقيقي نسبت به ماوراء قلمرو حس و تجربه را به مبحث «شناختشناسي» موکول ميکنيم و اينک به توضيح مفهوم فلسفه و متافيزيک ميپردازيم:
معاني اصطلاحي «فلسفه»
تاکنون با سه معناي اصطلاحي فلسفه آشنا شدهايم: اصطلاح اولِ آن، شامل همه علوم