در حاليکه فلسفه تعقلي در قارهٔ اروپا تجديد حيات ميکرد و ميرفت که عقل، مقام و منزلت خود را در معرفت حقايق بازيابد، گرايش ديگري در انگلستان رشد مييافت که مبتني بر اصالت حس و تجربه بود و «فلسفه آمپريسم» ناميده شد.
آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطا و به «ويليام اُکامي» فيلسوف انگليسي بازميگشت که قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منکر اصالت تعقل بود. در قرن شانزدهم «فرانسيس بيکن» و در قرن هفدهم «هابز» که ايشان نيز انگليسي بودند، بر اصالت حس و تجربه تکيه ميکردند؛ ولي کساني که به نام فلسفه آمپريست شناخته ميشوند، سه فيلسوف انگليسي ديگر به نامهاي جان لاک، جرج بارکلي و ديويد هيوم هستند که از اواخر قرن هفدهم تا حدود يک قرن بعد، به ترتيب دربارهٔ مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريهٔ دکارت در باب «شناختهاي فطري»، سرچشمهٔ همه شناختها را حس و تجربه شمردند.
در ميان ايشان جان لاک، معتدلتر و به عقلگرايان نزديکتر بود. بارکلي رسماً طرفدار اصالت تسميه (نوميناليست) بود، ولي (شايد ناخودآگاه) به اصل عليت که يک اصل عقلي است تمسک ميکرد و همچنين آراي ديگري داشت که با اصالت حس و تجربه سازگار نبود. اما هيوم کاملاً به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن که شک در ماوراء طبيعت، بلکه در حقايق امور طبيعي نيز بود، ملتزم گرديد و بدينترتيب مرحلهٔ سوم شکگرايي در تاريخ فلسفه مغربزمين، شکل گرفت.
فلسفه انتقادي کانت
افکار هيوم ازجمله افکاري بود که زيربناي انديشههاي فلسفي کانت را تشکيل ميداد. به قول خودش «هيوم بود که او را از خواب جزمگرايي بيدار کرد» و مخصوصاً توضيحي که هيوم دربارهٔ اصل عليت داده بود، مبني بر اينکه تجربه نميتواند رابطه ضروري علت و معلول را اثبات کند، براي وي دلنشين بود.