در درس گذشته از يک نوع وحدت در واقعيتهاي عيني سخن به ميان آمد، و آن وحدت هر فردي از افراد متشخص ماهيات بود؛ يعني هنگامي که عقل، فردي از يک ماهيت را در نظر ميگيرد و آن را با خود ماهيت مقايسه ميکند و اين تفاوت را مورد توجه قرار ميدهد که ماهيت قابل صدق بر افراد است، ولي افراد اين ويژگي را ندارند، عنوان «تشخص» را از فرد انتزاع ميکند، و هنگامي که يک فرد را با چند فرد ديگر مقايسه ميکند و تعددي در فرد واحد نميبيند، وحدت را از آن انتزاع مينمايد. ازاينرو گفتهاند: «وجود با تشخص و با وحدت مساوق است و هر چيزي از آن جهت که موجود است، متشخص و واحد ميباشد». البته بايد توجه داشت که منظور از اين وحدت، وحدت شخصي است نه مطلق وحدت، و شامل وحدت نوعي و جنسي نميشود.
در اينجا سؤالي مطرح ميشود که وحدت موجود خارجي را چگونه ميتوان شناخت؟ و از کجا ميتوانيم يقين پيدا کنيم که موجودي را که «واحد» تصور کردهايم، واقعاً «يک موجود» و داراي «يک وجود» است؟
فلاسفه غالباً پاسخ اين سؤال را به وضوحش واگذار کردهاند، ولي در پيرامون آن نقاط ابهامي وجود دارد که بايد به اندازهٔ ظرفيت مقام توضيحي دربارهٔ آنها داده شود.
اگر موجودي بسيط و غيرقابلتجزيه باشد (مانند ذات مقدس الهي و همه مجردات)، طبعاً وجود واحدي خواهد داشت. البته وجود مجردات و بساطت آنها با برهان اثبات ميشود و تنها وجود نفس و بساطت آن را ميتوان با علم حضوري آگاهانه دريافت، ولي