هر چيزي که حمل ميشد معناي همان موضوع را ميداشت، لازمهاش اين بود که حمل در هليات بسيطه که از قبيل حمل شايع است، به حمل اولي و بديهي برگردد، و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يکسان باشد، بهطوري که اگر کسي معناي موضوع را ندانست، معناي محمول را هم نفهمد.
براي ردّ قول دوم نيز بياني دارند که حاصلش اين است: اگر معناي وجود در مورد خداي متعالي، غير از معناي آن در مورد ممکنات ميبود، لازمهاش اين بود که نقيض معناي هريک بر ديگري منطبق گردد؛ زيرا هيچ چيزي نيست که يکي از نقيضين بر آن صدق نکند؛ مثلاً هر چيزي يا «انسان» است و يا «لا انسان» و نقيض معناي وجود در ممکنات، عدم است. حال اگر وجود به همين معناي مقابل عدم به خدا نسبت داده نشود، بايد نقيض آن (عدم) به آفريدگار نسبت داده شود و وجودي که به او نسبت داده ميشود در واقع از مصاديق عدم باشد!
به هر حال کسي که ذهنش با چنان شبههاي مشوب نشده باشد، ترديدي نخواهد داشت که واژه وجود و هستي در همه موارد به يک معنا بهکار ميرود، و لازمهٔ وحدت مفهوم وجود اين نيست که همه موجودات داراي ماهيت مشترکي باشند.
مفهوم اسمي و مفهوم حرفي وجود
سومين بحثي که پيرامون مفهوم وجود مطرح شده دربارهٔ اشتراک واژه وجود بين معناي اسمي و مستقل، و معناي حرفي و ربطي است.
توضيح آنکه در قضيهٔ منطقي علاوه بر دو مفهوم اسمي و مستقل (موضوع و محمول)، مفهوم ديگري لحاظ ميشود که رابط بين آنهاست و در زبان فارسي با لفظ «است» به آن اشاره ميشود، ولي در زبان عربي معادلي ندارد و هيئت ترکيبي جمله را ميتوان حاکي از آن بهشمار آورد. اين مفهوم از قبيل معاني حرفي است و مانند معاني حروف اضافه استقلالاً قابل تصور نيست، بلکه بايد آن را در ضمن جمله درک کرد. منطقيين اين معناي