يا «موجود بما هو موجود» است. اما مفهوم «موجود» از بديهيترين مفاهيم است که ذهن از همه موجودات انتزاع ميکند، و نه نيازي به تعريف دارد و نه اساساً چنين کاري ممکن است؛ زيرا همچنان که در مفهوم «علم» گفته شد که مفهومي روشنتر از آن يافت نميشود که بتوان آن را مبّين معناي علم قرار داد، در اينجا هم امر به همين منوال است.
يکي از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود اين است: همانگونه که در مبحث شناختشناسي دانستيم، هنگامي که يک معلوم حضوري در ذهن منعکس ميشود، بهصورت قضيهٔ هلية بسيطه درميآيد که محمول آن «موجود» است و اين کاري است که ذهن نسبت به سادهترين و ابتداييترين يافتههاي حضوري و شهودي انجام ميدهد و اگر مفهوم روشني از وجود و موجود نميداشت، چنين کاري ممکن نميبود.
با اين وصف، شبهاتي پيرامون مفهوم وجود و موجود القا شده و بحثهايي را در فلسفههاي غربي و اسلامي برانگيخته است که با اختصار به آنها اشاره ميشود.
نسبت بين وجود و ادراک
ازجمله بحثهايي که پيرامون مفهوم وجود مطرح شده، اين است که بارکلي ادعا کرده است که معناي «وجود» چيزي جز «درککردن يا درکشدن» نيست، ولي فلاسفه آن را به معناي ديگري گرفتهاند و بهدنبال آن، بحثهاي بيحاصلي را مطرح ساختهاند که منشأ آن همان سوء استعمال اين واژه ميباشد. وي بر اين ادعا پاي ميفشرد و آن را يکي از اصول نظريهٔ فلسفي خودش قلمداد ميکند.
حقيقت اين است که خود بارکلي به اين اتهام سزاوارتر است؛ زيرا معناي اين واژه و معادلهايش در همه زبانها (مانند هستي در زبان فارسي) جاي هيچگونه ابهامي ندارد و ابداً معناي درکشدن يا درککردن را نميفهماند، و اگر در بعضي از زبانها واژه معادل «وجود» يا واژه معادل «ادراک»، ريشهٔ مشترک داشته باشد، نبايد آن را در معناي معروف اين کلمه دخالت داد.