ناخودآگاه از مقدمات عقلي و متافيزيکي استفاده کنند، يا براي ابطال قواعد منطق براساس قواعد منطقي استدلال کنند، يا حتي براي ابطال محال بودن تناقض ناخودآگاه به خود اين اصل تمسک نمايند، چنانکه اگر به ايشان گفته شود اين استدلال شما در عين حال که صحيح است باطل است، ناراحت شوند و آن را حمل بر استهزاء نمايند.
پس در واقع نياز استدلالات فلسفي به اصول منطقي يا اصول شناختشناسي، از قبيل نياز مسائل علوم به اصول موضوعه نيست، بلکه نيازي ثانوي و نظير نياز قواعد اين علوم به خود آنهاست؛ يعني براي مضاعف شدن علم و حصول تصديق ديگري، متعلق به اين تصديقات ميباشد. چنانکه در مورد بديهيات اوليه نيز گفته ميشود که نياز به اصل محال بودن تناقض دارند و معناي صحيح آن همين است؛ زيرا روشن است که نياز قضاياي بديهي به اين اصل، از قبيل نياز قضاياي نظري به قضاياي بديهي نيست، وگرنه فرقي بين قضاياي بديهي و نظري باقي نميماند و حداکثر ميبايست اصل محال بودن تناقض را به عنوان تنها اصل بديهي معرفي کرد.
امکان شناخت
هر انسان عاقلي بر اين باور است که چيزهايي را ميداند و چيزهايي را ميتواند بداند. ازاينرو براي کسب اطلاع از امور مورد نياز يا مورد علاقهاش کوشش ميکند. بهترين نمونهٔ اينگونه کوششها بهوسيله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته که رشتههاي مختلف علوم و فلسفه را پديد آوردهاند. پس امکان و وقوع علم، مطلبي نيست که براي هيچ انسان عاقلي که ذهنش بهوسيله پارهاي از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و يا حتي قابل ترديد باشد، و آنچه جاي بحث و بررسي دارد و اختلاف دربارهٔ آن معقول است، تعيين قلمرو علم انسان و تشخيص ابزار دستيابي به علم يقيني، و راه بازشناسي انديشههاي درست از نادرست و مانند آنهاست.
ولي چنانکه در بحثهاي گذشته اشاره شد، بارها در اروپا موج خطرناک شکگرايي