مفهوم علم يکي از روشنترين و بديهيترين مفاهيم است و نهتنها نيازمند به تعريف نيست، که اساساً تعريف آن امکان ندارد؛ زيرا مفهوم واضحتري از آن وجود ندارد که معرِّف آن واقع شود. عباراتي که به عنوان تعريف علم و معرفت در کتابهاي منطقي يا فلسفي بهکار ميرود، تعريف حقيقي نيست و منظور از ذکر آنها يا تعيين مصداق مورد نظر در علم يا مبحث خاصي است، چنانکه منطقيين علم را به «حصول صورت چيزي در ذهن» تعريف کردهاند و فايدهٔ آن تعيين مصداق مورد نظر ايشان يعني «علم حصولي» است، و يا اشاره به نظريهٔ تعريفکننده دربارهٔ بعضي از مسائل هستيشناختي مربوط به آن است، چنانکه بعضي از فلاسفه ميگويند «علم عبارت است از حضور مجردي نزد مجرد ديگر» يا «حضور شيئي نزد موجود مجرد»، تا بدينوسيله نظر خود را دربارهٔ تجرد علم و عالم بيان کنند.
اگر قرار باشد توضيحي دربارهٔ علم و شناخت داده شود، بهتر اين است که بگوييم علم عبارت است از حضور خود شيء يا صورت جزئي يا مفهوم کلي آن نزد موجود مجرد.
بايد اضافه کنيم که لازمهٔ شناخت اين نيست که هميشه شناسنده غير از شناختهشده باشد، بلکه ممکن است در مواردي مانند آگاهي نفس از خودش، تعددي بين عالم و معلوم نباشد، و در حقيقت در اينگونه موارد «وحدت»، کاملترين مصداق «حضور» ميباشد.
با توضيحي که دربارهٔ واژه «شناخت» داده شد ميتوانيم علم شناختشناسي را به اين صورت تعريف کنيم: علمي است که دربارهٔ شناختهاي انسان و ارزشيابي انواع، و تعيين ملاک صحت و خطاي آنها بحث ميکند.
خلاصه
1. علت پرداختن به مسائل شناختشناسي قبل از ساير مسائل فلسفي اين است که تا توان عقل بر حل آنها مورد سؤال باشد، جاي بحث دربارهٔ آنها نخواهد بود.
2. شايد نخستين عاملي که موجب توجه به مسئله ارزش شناخت شده، کشف خطاهاي حواس بوده که براساس آن، فيلسوفان الئايي به شناخت عقلاني در برابر شناخت حسي و تجربه تکيه کردند، و سپس سوفسطائيان منکر ارزش شناخت عقلي شدند و بدينترتيب